8 (از ندارد تا دارا - 5)
سه شنبه 90/5/25
بابام همیشه پالتوش را طوری روی سرش میگذاشت که یک آستین آن درست روی کلهاش قرار میگرفت و آستینش مثل یک پرچم توی آن تاریکی تکان میخورد. ما همچون لشکری شکستخورده افتان و خیزان، سرما را صاف میکردیم و پیش میرفتیم.
سگهای لب آشورا1 به سویمان حمله میکردند. اصغر گریه میکرد و بابام از آن دور مثل سرداری که لشکریانش را به هیجان بیاورد فریاد میزد:
«ای ماستهای نماسیده! ای دست و پا چوبیها! بدوید.»
و به طرف سگها فریاد میزد:
«چخه، چخه! آو پشته! خِتخِت!»
و ما تندتند میدویدیم. از ترس سگها و از ترس بابام!*
*از ندارد تا دارا/علیاشرف درویشیان/نشر اشاره/داستان حمام
1: آبشوران؛ گنداب روبازی که از وسط کرمانشاه میگذشت و در دو طرف این گنداب خانههایی بنا شده بود. بعدها بخشهایی از آن پوشیده شد، اما در پایین شهر هنوز آبشوران ادامه دارد.